آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

یک ماهگی

خوب من پنج شنبه یک  ماه شدم. هورا البته خودم خبر نداشتم و بی خیال واسه خودم میچرخیدم . و با خودم فکر می کردم که چرا مامان با خاله رفت بیرون و منو نبرد . منو گذاشت پیش مامان بزرگ عصر که شد بابا با یک کیک آمد خونه. و مامانم که صبح رفته بود برام یک لباس خوشگل خریده بود، آمد و اون لباسو تنم کرد. ببینید چقدر خوشگل شدم. بعدش فهمیدم که تولدمه و برام تولد یک ماهگی گرفتند. هوراااااااااااااااااااااااااااا بعدش کیک خوردن. ولی من هرچی نگاه کردم به من کیک ندادن بابا نا سلامتی تولد منه ها اون کیکم مال منه منم دیدم بهم کیک نمیدند شیرمو خورم خواب...
30 شهريور 1393

من می خوام بیام عروسی

دیشب عروسی امید و مریم بود.یعنی عروسی پسرخاله بابای من هم خوشحال بودم که به اولین عروسی زندگیم میرفتم. شب شد و همگی آماده شدن برای رفتن به عروسی اما مریم خاله خودم آماده نشد. گفتم خوب حتمی شیطونی کرده عروسی نمیبرنش . اما موقع رفتن که شد دیدم همه رفتن و منو گذاشتند پیش خاله اییییییییییییی پس من چی. منم می خوام بیام عروسی  . اصلا حالا که اینجوری شد منم یک سره گریه میکنم تلافیشو سر خاله در میارم. . در عوض امروز که پاتختیه. مامان بی خیال شد موند خونه نرفت پاتختی . خوب شد دلم خنک شد. حالا دیگه منو عروسی نمی برید. ...
23 شهريور 1393

خونه مادر بزرگه هزارتا قصه داره

بعد از اینکه منو مامان به خونه مامان بزرگ مهاجرت کردیم. یکم سرمون خلوت شد و من تونستم حسابی استراحت کنم. فردای او شب هم حلقه ختنه ام افتاد و من حسابی راحت شدم. این تصور حلقه عروسی نیستا حلقه ختنه می باشد. روز پانزدهم بود که منو بردن مرکز بهداری برای اندازه گیری وزن و قد. وزنم شده بود 3700گرم و قدمم یک سانت بزرگ شده بود با این حساب من روزی 30 گرم وزن اضافه میکنم بگو ما شاالله چشم نخوری اینشاالله یک روزم که مامان می خواست بره مهمونی، منم رفتم خونه اون یکی مامان بزرگم و کلی خودمو رو پای مامان بزرگ شیرین کردم.بابا بزرگم هی می گفت قربونه مغز بادامم برم الهی. و در 18 روزگی پا به اول...
17 شهريور 1393

ده روز پر کار

بعد از اینکه آمدیم خونه قرار شد که طبق سنت مامان فخری ده روز خونه ما بمونه و به مامانم کمک کنه. کمک که چه عرض کنم تقریبا تمام کارهای منو مامان فخری انجام می داد طفلک. تو این مدت کار منم این بود که هی بخورم بخوابمو و یک کار دیگه بکنم . تا یک دو روز آرامش بر قرار بود. اما بعدش یهووو از در و دیوار مهمون بود که میومد خونه ما تا منو ببینن و تبریک بگن . خلاصه کلی مهمون شبانه روز می آمدن و میرفتن. باور کنید بعضی از مهمونارو حتی مامانم دقیق نمی شناخت . میدونید من عمه که ندارم یک دونه خاله دارم که اونم بیشتر وقتا سرکار بود. این بود که برای خدمت به مهمونا نیرو کم داشتیم. بیشتر روزا خود بابام میموند خونه کمک می کرد. اما دست آخر...
16 شهريور 1393

از بیمارستان تا خانه

اون شب که من دنیا آمدم بچگی مامان متینم خیلی درد داشت، منم که هیجان زده شده بودم خیلی جیق داد میزدم . این شد که مامان فخری و مامان عفت موندن تو بیمارستان پیش منو مامان. بابا هم جیم شد رفت خونه خوابید . فردایه اون روز یک خانومی از آتلیه بیمارستان آمد و یک عکس خوشگل از من گرفت و گذاشت رو تخته شاسی. بعدش منو بردن واکسن زدن یه آقا دکتریم اومد شومبولمو ختنه کرد. خیلی دردم گرفت دکتر بد. توی بیمارستان مثل آدم بزرگا با قاشق غذا می خوردم. به این صورت: آخه گفتن اگه با شیشه شیر بخورم دیگه شیر مادرمو نمی خورم.   بعد از ظهر بابا عکس منو برد خونه زد رو دیوار اتاقم و یک تولدت مبارک زد رو در اتاقم. اون شب هم با د...
16 شهريور 1393

کیان وارد می شود

با خانوم دکتر ناصری صحبت کرده بودن که منو تو تاریخ 6/6/93 بیرون بیارن که تاریخ تولدمم روند بشه ولی من طاقت نداشتم تا اون موقع صبر کنم. می خواستم بیام بیرون ببینم که چه خبره. جلسه آخر که رفتیم پیش خانوم دکتر، خانوم دکتر گفت که برای یک ده روزی مجبوره بره مسافرت و در دست رس نیست و بجاش یک دکتر جایگزین معرفی کرد. وقتی دید مامانی خیلی نگران شده گفت حالا فردا که روز آخره  هستم بیا یک سر بیمارستان تا یک چکاب نهایی بکنم خیالم راحت بشه بعدش برم. منم نشستم فکراموکردم دیدم اگه دیر بجمبم مامانی از استرس میمیره منم نمیتونم خانوم دکتر ملاقات کنم. این بود که تصمیم گرفتم هرطوری شده تا فردا به دنیا بیام .تلاش من آغاز شد دیری دیدینگ فردا باب...
15 شهريور 1393

خرید سیسمونی

اصولا خرید سیسمونی هم خیلی لذت بخشه هم خیلی سخته چون از یک طرف وسایل ما بچه ها خیلی خیلی باحال هستند و آدم وقتی میخردشون حسابی کیف میکنه و از طرف دیگه با یک شکم گنده تو خیابونا از این مغازه به اون مغازه رفتن خیلی سخته. دست مامان بزرگمم درد نکنه که همیشه هوای مامان متینو داشت و مواظبش بود. بابا هم که نقش رانده ماشینو بازی می کرد. بعضی وقتا هم پارک ممنوع وایمیستاد وای وای وای خلاصه بعد از آماده شدن در و دیوار اتاق مامان متین و مامان فخری رفتن و شروع کردن برام سیسمونی خریدن. به به اول رفتن فروشگاه ارژن برام تخت کمد خریدن. بعدش کالسه کریر رورواک خریدن   بعدش کلی برام لباس نوزادی خریدن. هرچی هم بابای می گفت...
15 شهريور 1393

هتل پنج ستاره

بعد از گذشت سختها و دلواپسیها مامان و بابا تصمیم گرفتند که برای من یک هتل پنج ستاره درست کنند. این بود که بابا افتاد به جون در و دیوارهای اتاق خواب تا یک اتاق خوشگل در حد هتل پنج ستاره برام درست کنه . ابتدا کمدکتابخونه خودشو، میز چرخ خیاطی مامانو و بقیه وسیله هارو منتقل کردن به یک اتاق دیگه. بعدش کف اتاقو که سرامیک بود و ممکن بود من روش بخورم زمین و سفت باشه برام پارکت کرد. بعدش با مامان رفتن یک کاغذ دیواری خوشگل انتخاب کردن . بعد از تموم شدن کف و دیوارای اتاق نوبت به سقف رسید. بابا یک قسمتشو برام ستاره نصب کرد. بعدش با LED سقف اتاقمو ستاره بارون کرد. آخه بابا مهندس برقه عشق LED هم هست. یک هلکوپتر خوشگلم برام سفارش داد تا تو آسم...
13 شهريور 1393

عید پر استرس

وای خدا فکرشوکه میکنم دلم برای مامان و بابا می سوزه شب قبل از چهار شنبه سوری از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن که نتیجه تست غربالگری آماده است و میتونید بیاد ببرید. مامان نگران شد و گفت قرار بود نتیجه آزمایش بعد از تعطیلات آماده بشه چرا اینقدر زود . ولی بابا گفت جای نگرانی نیست من فردا میرم میگیرمش. فردا وقتی بابا نتیجه رو گرفت متوجه شد که یک جای کار میلنگه. با آقای دکتر خیرخواه مشورت کرد ویک وقت آزمایش آمینوسنتز از آزمایشگاه کریمی نژاد تهران برای فردای چهار شنبه سوری گرفت. حالا بابا مونده بود که چطوری باید این خبر به مامان بده و بگه که فردا باید بریم تهران آزمایش. خلاصه هر طوری بود خبر رو به مامان گفت و دونفری راه افتادن تا تو شب چار...
12 شهريور 1393

حاج کیان

بله درست خوندید حاج کیان .  بنده حاجی هم هستم. درست همون اوایل که من داشتم میومدم اسم مامانم برای مکه درومد. خلاصه مامان سر دو راهی مونده بود که بره یا نره . چون میدونست اگه نره دیگه حالا حالا ها فرصت پیش نمیاد. اگرم بره میترسید برای من اتفاقی بی افته. باباهم خیلی نگران بود ولی برای اینکه به مامانی استرس وارد نشه صداش در نمی آمد. باباهم خیلی تلاش کرد که بتونه یک فیش آزاد تهیه کنه و با مامان بیاد مکه ولی با اون قیمتای که دلالهای فیش می گفتن مکه آمدن بابا و ریختن پول تو جیب عربا خیلی زور داشت.خلاصه دلو به دریا زدیم و قرار شد که من و مامان با هم بریم. البته من به بابا قول دادم که تو مکه مواظب مامان باشم . تو این سفر مامان بزرگ و باب...
12 شهريور 1393